جغد در آسمان تاریک و پرستاره بال میزند. میچرخد. تماشا میکند. همهجا تاریکی. همهجا سیاهی. همهجا هیچ.
سوسویی از دوردست.
دور میزند. در آسمان اوج میگیرد و بر فراز نقطهی نورانی چرخ میزند.
جادوست. همچون همیشه تنها کنار آتش نشسته و میان شعلههای رقصان، به دنبال افسونی ماورائی میگردد.
جغد بالهایش را برهممیزند، لحظهای اوج میگیرد و بعد با جمع کردن بالهایش، چونان تیری به پایین شیرجه میزند اما پیش از رسیدن به آتش، بالهایش را همچون بادبانهای کشتی میگشاید، سرعتش را کم میکند و آرام و آهسته، بر شانهی جادو مینشیند.
جادو چشم از آتش میگیرید، نگاهش میکند و لبخندی تابناک به او میزند.
جادو میگوید: «آمدی.»
جغد میگوید: «آمدم.»