آشیانه جغد و جادو

به شب ابدی سوگند که جغد، آشیانه را ساخت و جادو، شب را نواخت!

آشیانه جغد و جادو

به شب ابدی سوگند که جغد، آشیانه را ساخت و جادو، شب را نواخت!

آشیانه جغد و جادو
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

جغد آمد...

جغد در آسمان تاریک و پرستاره بال می‌زند. می‌چرخد. تماشا می‌کند. همه‌جا تاریکی. همه‌جا سیاهی. همه‌جا هیچ.


سوسویی از دوردست.


دور می‌زند. در آسمان اوج می‌گیرد و بر فراز نقطه‌ی نورانی چرخ می‌زند.


جادوست. همچون همیشه تنها کنار آتش نشسته و میان شعله‌های رقصان، به دنبال افسونی ماورائی می‌گردد.


جغد بال‌هایش را برهم‌می‌زند، لحظه‌ای اوج می‌گیرد و بعد با جمع کردن بال‌هایش، چونان تیری به پایین شیرجه می‌زند اما پیش از رسیدن به آتش، بال‌هایش را همچون بادبان‌های کشتی می‌گشاید، سرعتش را کم می‌کند و آرام و آهسته، بر شانه‌ی جادو می‌نشیند.


جادو چشم از آتش می‌گیرید، نگاهش می‌کند و لبخندی تابناک به او می‌زند.


جادو می‌گوید: «آمدی.»


جغد می‌گوید: «آمدم.»